افسانه
من پذيرفتم که عشق افسانه است ... اين دل درد آشنا ديوانه است
مي روم شايد فراموشت کنم ... با فراموشي هم آغوشت کنم
مي روم از رفتن من شاد باش ... از عذاب ديدنم آزادباش
گر چه تو تنها تر از ما مي روي ... آرزو دارم ولي عاشق شوي
آرزو دارم بفهمي درد را ... تلخي بر خوردهاي سرد را
نظرات شما عزیزان:
شهرام 

ساعت21:03---30 بهمن 1391
به چشم هایت بگو ...
آنقدر برای دلم ..... رجز نخوانند ...
من اهل جنگ نیستم ..
شـــاعـــرم !
خیلی که بخواهم گرد و خاک کنم ...
... شعری می نویسم ، آنوقت
اگر توانستی ...
مرا در آغوش نگیر ...
آنقدر برای دلم ..... رجز نخوانند ...
من اهل جنگ نیستم ..
شـــاعـــرم !
خیلی که بخواهم گرد و خاک کنم ...
... شعری می نویسم ، آنوقت
اگر توانستی ...
مرا در آغوش نگیر ...
ارسال توسط
آخرین مطالب